پناهگاه شماره ۷۶ و بازماندگانش، بدترین اتفاق برای دنیای مجموعه فالاوت بودند. چرا؟
عد از ۵۰ ۶۰ ساعت اکتشاف و بقا در دنیای آخرالزمانی Fallout 76، حسهای زیادی درون شما به وجود خواهند آمد؛ حس بودن در یک برزخ، احساس تنهایی عمیق، پوچی و تکرار. این حسها لحظه به لحظه در جریان پیشروی شما به سمت هسته اصلی بازی شدید و شدیدتر میشوند. شما جایی فریب میخورید که به دنیال پیدا کردن هسته اصلی بازی ناگهان خود را درگیر چرخهای معیوب میبینید، چرخهای که قرار نیست کار کند. درست عین یک برزخ، بودن در ویریجینای غربی بعد از افتادن بمبها شما را درگیر چرخهای میکند که چیزی جز بلاتکلیفی را در پی نخواهد داشت. حالا، جدیدترین نسخه از این مجموعه ۲۰ ساله، تشبیهی است از چیزی که کار نمیکند، تشبیهی است از بلاتکلیفی، تشبیهی است از برزخی که انگار درباره همه جنبههای بازی صادق است.
این تعبیر البته همیشه هم یک نکته منفی به حساب نمیآید. ویریجینای غربی به تصویر کشیده شده در این بازی، به درستی میتواند تصویری از یک آخرالزمان اتمی باشد. این محیط که چهار برابر نقشه نسخه چهارم بازی وسعت دارد، گاهی اوقات رو به بهشت باز میشود و گاهی اوقات به یک جهنم اتمی؛ مسموم، سیاه و کشنده. ۶ منطقهای که نقشه بزرگ بازی را تشکیل میدهند، هر کدام ویژگیها و توپولوژی خاص خود را دارند؛ بعضی جاها که از افتادن بمبها در امان بودند، به خوبی یادآور دوران پیش از افتادن بمبها هستند و بعضی دیگر، دروازهای رو به جهنم. بله، این تفسیری از نقطه قوت بازی است. تفسیری از نکته مثبت این دنیا که هم بزرگ است، هم اتمسفریک. در عین داشتن این دو مولفه، پر از ناشناختهها است؛ پر از داستانهای نگفتهای که زیر خروارها اورانیوم و بتن دفن شدهاند.
تا اینجای کار انگار همه چیز خوب پیش میرود؛ یک پناهگاه، تعدای بازمانده، یک دنیای مرموز و بزرگ و البته پر از شگفتی که همیشه نیروی محرک این مجموعه بوده است. اما اینها فقط روی کاغد کار میکنند. این شیربرنج وقتی غیرقابل خوردن میشود که انگار این دنیا نه دو آشپز، که یک آشپزخانه آشپز دارد.
بازی بعد از پایان یک جشن در پناهگاه شماره ۷۶ آغاز میشود. بعد از اینکه با یک حس کرختی خوشآیند از خواب بیدار میشوید؛ روز موعود را روبهرو خود میبینید. ۲۵ سال بعد از افتادن اولین بمبها، حالا سال ۲۱۰۲ میلادی است. سالی که قرار است تا اعضای این پناهگاه که همگی به صورت گلچین شده انتخاب شدهاند، قدم به دنیای بیرون میگذارند تا آن رو از نو بسازند. این وظیفه شما به عنوان یکی از اعضای ۷۶ است تا با همکاری دیگران، پرده از راز این ۲۵ سال بردارید و به ساخت دنیای بیرون مشغول شوید.
اولین سرنخی که به دست میآورید، نوارهای صوتی ضبط شده توسط سرپرست پناهگاه است که در مکانهای مختلف بازی، چند قدم جلوتر از شما از محیط بیرون میگوید. از زنجیره اتفاقهایی که در این ۲۵ سال افتاده و از سه سیلو شلیک جنگافزارهای اتمی که باید امن شوند و به دست دیگران نیفتند.
ز اینجا زوال بازی آغاز میشود. زوال دنیا و زوال هدفهایی که داشت. حالا برزخ، روی بد خود را به ما و شما هر کسی که این اثر معیوب را بازی میکند، نشان خواهد داد. ۷۶، از اولین قدم معیوب است. پر از حس تنهایی است و لحظهای دنیای بازی شما را رها نمیکند. رها از کشاکشی که بین تجربه تکنفره و از طرف دیگر، تجربه چند نفره آن به وجود آورده و حاصل این سیاهروزی بازی است. ساعتهای اول بازی که گرم گشتوگذار در منطقه فلتوودز بودم، رسپاندرها یا همان اولین گروههای امدادگر مردمی بعد از جنگ را دیدم که سیستمی برای ثبتنام داوطلبان و نظم بخشیدن به زندگی توام با بقا بودند. البته، در واقع کسی را ندیدم. روحهای آنها بودند که با من صحبت میکردند. نامهها، ترمینالها بودند که از اتفاقات این دوره میگفتند.
با تغییر رویه بازی و آنلاین شد آن، اولین قربانی، NPCها یا همان شخصیتهای غیرقابل بازی بودند. اگرچه بنا بود تا بار روایت سرگذشت این کاراکترها در غیابشان بر دوش نامهها، نوارهای ضبطشده و ترمینالها باشد اما اینطور نشد. در واقع شد اما حاصل، تجربهای است که انگار پایههایش روی یک تشت پر از شیربرنج بنا شده؛ شلوول و بیمزه.
بدون این شخصیتها، دنیا پر از خالی است. پر از خواستههای گاه و بیگاه روحهای سرگردانی است که همیشه در همه حالات به جنازههای آنها ختم میشود. وقتی کسی در این دنیا نیست تا خواستهای داشته باشد، انجام به خواستههای آنها، جز افتادن در این ظرف بزرگ شیربرنج نیست. با اینکه خواندن نامهها، گوش دادن به هولوتیپها و هک کردن ترمینالها برای برگشت به گذشته، همیشه جذاب بوده و هست اما، حالا که ماموریتهای بازی و محول کردن آنها به شما هم قرار است از این طریق انجام شود، دیگر حتی خواندن آنها هم لطف گذشته را ندارد. با اینکه من طرفدار این مجموعهام و از خواندن این نامهها و گوش دادن به آنها لذت میبرم اما داغ شدن پیاز داغ آنها و استفاده بیش از حد از این المانها باعث شده تا حتی آنها هم لذت بخش نباشند.
بخش دیگر اما روباتها هستند. همه جای نقشه پر از ربات است. آنها هم کاراکتر اصلی داستاناند، هم فروشنده شیر برنج و تیر و تفنگ و هم دشمن و هزار نقش دیگر! این روباتها نه تنها زیاد هستند و به وفور در همهجای بازی پیدا میشوند،که جذابیتی هم ندارند، حوصله سربرند و زیاد هم صحبت میکنند. به جز فرال غولها، سوپرمیوتنتها و همین رباتها که فوجفوج در نقشه بازی حضور دارند، دشمنان تازه وارد دیگر بازی، اسکورچها هستند. زامبیهای تفنگ به دستی که قرار است در نبود کاراکترهای غیرقابل بازی، نقش تفنگداران بازی را داشته باشند. این در حالی است که به هیچ وجه جنگیدن با آنها حس خوبی را منتقل نمیکند و نقش پیاز در دورچین همان ظرف شیربرنجی را دارند که پیشتر درباره آن صحبت کردیم.
این شیربرنج را هم میشود تنها خورد و هم با دیگران. جدای از اینکه اصلا شیربرنج ارزش خوردن را دارد یا نه، به این پرسش میرسیم که اگر روزی تصمیم به خوردن شیربرنج گرفتیم، آنرا در گوشهای در خفا بخوریم یا در یک جشن دورهمی یا در یک دوئل و دعوا.
واقعیت این است که این شیربرنج را در هر سه حالت میشود خورد. فالاوت ۷۶ را میشود تکنفره بازی کرد اما هیچ کشش یا نکته مثبتی در این روند تک نفره وجود ندارد که شما را به ادامه مسیر امیدوار کند. با اینکه یک داستان آبکی با چند فکشن و گروه در بازی وجود دارد اما به هیچ وجه روند قابل قبولی را طی نمیکند. داستان بازی همانطور که گفتیم از طریق جنازه انسانها، نامهها و روباتها بازگو میشود. نکته اینجاست که حتی همین روند بازگویی داستان هم با یک سری ماموریتهای مشخص و روتینی پر شدهاند که صرفا قرار است تا شما را از نقطه الف به نقط ب وصل کند. انجام کارهای تکراری در روند خط داستانی و تک نفره بازی تا جایی لوس و مسخره میشود که لحظهای به این فکر میکنید که مبادا در حال تبدیل شدن به سوژه یک دوربین مخفی هستید.
هنوز دیدگاهی ارسال نشده است.